#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_48
سریع از دستشویی زدم بیرون که هیرا به دیوار روبروش تکیه داده بود .. دستم و گرفت و گفت :
هیرا _ اگه می خوای برگردیم خونه ؟
من _ نه ... امشب قراره ازت تشکر و تقدیر کنن
واقعیتش با هیرا برای تهیه لباس فیلمشون و خرید از پاساژش قرار داد بسته بودن !
با شنیدن اسم هیرا که خونده شد کلی دست زدم و جیــغ کشیدم که فکر کردن دیوونه ام !
یه چندتا عکسم با عوامل و هنرمندا انداختیم و بعد از اون باکلی خستگی ذهنی برگشتیم خونه و به خواب پناه بردیم !
******
سهراب _ استاد ؟
وایسادم و برگشتم سمتش ...
سهراب _ باید باهم حرف بزنیم
من _ خب می شنوم
سهراب _ اینجا نه !
من _ وقت ندارم
و اجازه ندادم حرفی بزنه و به سمت کلاس حرکت کردم ...
یکمی حالم بد بود و تعجب کرده بودم ... صبح که از خواب بیدار شده بودم چشمام اولش تار می دید ... رنگمم پریده بود !
هیرا هم نگرانم شده بود و نمی زاشت بیام ولی به خاطر تینا اومده بودم ... همه به احترامم بلند شدن ...
من _ بفرمایید بشینید ...
نشستن ...
من _ خوب امروز قرار بود امتحان بگیرم ... صدای اعتراض هم نشنوم ... برای اینکه بچه های خوبی هستین یه ربع بهتون وقت می دم یه نگاه بندازید !
romangram.com | @romangram_com