#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_47

مرد _ چیزی نیست خانوم ... لطفا از این جا برید ودخالت نکنید

من _ متاسفم ... واقعا متاسفم

قیافم ترسناک شد و بدبخت وحشت زده نگاهم کرد ... تا به خودش بیاد دندونای نیشم روی گردنش قرار گرفت ... مشغول خوردن خون تازه و خوشمزش بودم که کشیده شدم

هیرا _ معلوم هست داری چیکار می کنی ؟

درحالی که قیافم تغییری نکرده بود گفتم :

من _ ولــــم کن

بازم خواستم حمله کنم سمتش که کوبوندم به دیوار ، مرده بی هوش افتاد

روزمین ... هیرا بهم توپید :

هیرا _ میشا ؟!؟ به خودت بیا ... تو که اینجوری نبودی !؟ بی اراده نبودی

من _ ولم کن هیـرا

یکمی گذشت و ازم جدا شد ..

هیرا _ این به خاطر اون موقع و ازت معذرت می خوام ... واینکه به خودت بیای

چشام و بادرد بستم و گفتم :

من _ از وقتی این اتفاقا افتاده دارم تبدیل به یه هیولا میشم

سرم وبغل گرفت و گفت :

هیرا _ نه عزیزم اینطور نیست ... همه چیز درست میشه ..!

من و جدا کرد از خودش و گفت :

هیرا _ برو یه آب به صورتت بزن ... منم یه فکری به حال این یارو کنم

سرم و تکون دادم و به سمت در دستشویی رفتم ... درشو باز کردم و قبل از وارد شدن به هیرا که خونش و گذاشته بود تو دهن یارو نگاه کردم چه خوب شد که دوباره باهم آشتی کردیم ! آب پاشیدم به صورتم و به خودم تو آیینه نگاه کردم ... رگه های طلایی هنوز توی آبی دریاییم موج می زد ... گرگینه بودنم داشت فعال می شد

از عصبانیت بود ... چند نفس عمیق کشیدم و چشام و بستم ... دوباره باز کردم ... دیگه خبری نبود از اون رگه های طلایی !

romangram.com | @romangram_com