#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_44


من _ عشقم ؟

بااخم شیرینی نگاهم کرد و بلندم کرد ... رفت توی اتاق و انداختم روتخت رفت سمت کمد و گفت :

هیرا _ یه تیپ رسمی بزن ... عین اینا بی بارو بندیل نباش ... غلیظ هم آرایش نکن

درحالی که با لبخند نگاهش می کردم گفتم :

من _ چرا یه جوری رفتار می کنی که انگار اتفاقی نیفتاده و نسبت به حضور جانی بی خیالی ؟

نگاهم کرد وگفت :

هیرا _ چون مهم نیست

معترضانه گفتم :

من _ مهم نیست هیرا ؟ اون راست راست داره توایران می گرده ... اون خطرناکه

هیرا _ ما هم خطرناکیم میشا ...

معترضانه تر گفتم :

من _ ما خودمون و می شناسیم ولی اون و که نمی شناسیم ... اون بی رحمه دخترش آهمـــــانت بوده

در کمد و بست و گفت :

هیرا _ عزیزم چرا همه چی و سخت می گیری ؟ درست میشه

من _ می ترسم هیرا ... ازاین اتفاقا می ترسم

دستش و گذاشت دو طرف صورتم و گفت :

هیرا _ تامن هستم تونباید از هیچی بترسی ... خوب ؟ من شوهرتم ... من قسم خورده تو هستم ... به رسم خدا و پیامبرانش من و تو مالک هم هستیم

لبخند زدم و گفتم :

من _ میسی هسی


romangram.com | @romangram_com