#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_43
مرد _ من سِیخانی هستم ... شریک همسرتون ...
من _ اوه بله ... شما اون تهیه کننده هستید ... حالتون خوبه ؟
وای خدا الان تواین هیری بیری این وکم داشتم ... لبخند مصنوعی رولبم بود ..
سیخانی _ ممنون ... به هیرا جان هم زنگ زدم و گفتم که امشب جشنوارست و یکی از کارگردانا فیلمشون اکران شده و قراره از عواملش تشکر کنن ... ممنون میشیم تشریف بیارید
من _ متشکرم ... والا الان که من تازه از دانشگاه اومدم باید برم خونه ... ولی چشم حتما
سیخانی _ منتظرم ... خدانگهدار
لبخندم مصنوعی تر شد و گفتم :
من _ قربانتون ... خداحافظ
رفت و شیشه رو کشیدم بالا ... برو بابا مرتیکه خــــــر !
وارد خونه که شدم با همون وضع ولو شدم رومبل ... دستم وگذاشتم رو چشمم و خوابیدم ...
بانوزشای دستای هیرا چشام و باز کردم ... لبخند رولبش بود
هیرا _ الهی خانومم ... چه قدر خسته ای
لبخند زدم و گفتم :
من _ ساعت چنده ؟ گشنه ای ؟ شام حاضر کنم
خم شد پیشونیم وب*و*سید و گفت :
هیرا _ نمی خواد عزیزم ... امشب دعوتیم جشنواره ... بلند شو حاضرشو بریم اونجا ... غذا هم میدن
لبخند زدم و دستم و دور گردنش حلقه کردم و گفتم :
من _ خودت من و ببر
هیرا _ دوباره زدی تو فاز لوس بودن ؟
لوچام و آویزون کردم و گفتم :
romangram.com | @romangram_com