#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_42


من _ چیه ؟

تینا _ میـ ... استاد حالتون خوبه ؟

نگاهش کردم و سرم و تکون دادم

من _ آره ... خیلی خوب یکی بلند شه هرچی فهمیده بهم بگه

یکی از دخترا بلند شد ... حرف می زد ولی من فکرم درگیر بود ... دلم می خواست بزنم زیر گریه ... اون از آهمانت لعنتی که تمام نیروی خودش و فرستاد توبدن من ... الانم اون بابای لعنتیش پیداش شده !

دختره نشست و منم سکوت کردم ... بیچاره داشت سکته می کرد ... لبخند زدم و گفتم :

من _ ممنون

زنگ خورد ... چند تا از بچه ها اومدن سمتم ...

من _ آره دقیقا اینجوریه ... ببخشید بچه ها کار دارم خداحافظ

سریع ازشون جداشدم و پریشون به سمت پارکینگ رفتم ... نیاز به تنهایی داشتم ... نشستم توماشینم و سریع روشنش کردم و باسرعت وحشتناکی ازدانشگاه زدم بیرون ... یه جای خلوت نگه داشتم و پیاده شدم ...

سگ هم پرنمی زد ... تمام نیروم و عصبانیتم و جمع کردم و بامشت کوبیدم به دیوار ... دیوار یه ترکی برداشت که خودم تعجب کردم ... نشستم روزمین و زدم زیر گریه ... خدایا ... داشتم طعم خوشبختی رو می چشیدم چــــــــرا این لعنتی پیداش شد ؟ اونم تو وطن من ؟ هدفش چیه ؟

یکمی نشستم و بعد بلند شدم و خودم وتکوندم ... سوار ماشینم شدم ...وارد خیابون شدم ... خیابونی که سینمای بزرگ ایران توش قرار داشت و چقدرشلوغ شده بود و ترافیک ایجاد کرده بود . حوصله نداشتم ... یکمی گذشت

که صدای تق تق خوردبه شیشه ماشینم ... نگاه کردم ... یه مرد شیک و پوشیده دولا شده بود و می زد به شیشه من ... شیشه رو کشیدم پایین و گفتم :

من _ بله ؟ بفرمایید

خوشرو گفت :

مرد _ سلام خانوم کیهانی ( فامیلی هیرا )

باتعجب گفتم :

من _ سلام ... به جا نیاوردم

خندید و گفت :


romangram.com | @romangram_com