#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_41

دستم و گذاشتم روسرم و نشستم رو صندلی ...

من _ چرا دست ازسرمون برنمی دارن ؟ این خانواده ی کثــافت !؟!

ریکی دستاش و گذاشت روشونه هام و شروع کردمالیدن ...

_ اتفاقی افتاده استاد ؟

به اون پسره که از کلاس انداختمش بیرون نگاه کردم ...

ریکی _ نه آقا چیزی نیست شما بفرمایید

پسر _ انگار حالشون بده

من _ چیزی نیست برو سرکلاس

سرش و تکون داد و باشک دور شد ...

من _ هیرا هم می دونه ؟

ریکی _ صد درصد الان آدام بهش گفته

دستم و کشیدم روصورتم و گفتم :

من _ باشه ... ممنون برو

ریکی _ خوبی ؟

من _ آره خوبم ... برو

ریکی _ اوکی ... زیاد بهش فکر نکن بای

من _ خداحافظ ...

به سختی وارد کلاس شدم ... همه داشتن زیرزیرکی حرف می زدن ...

من _ خیلی خوب کجا بودیم ؟

هیچی نگفتن ... فکر کنن فهمیدن حالم بده ..

romangram.com | @romangram_com