#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_39
من _ شبیهشم هستی ... مخصوصا اینکه لباس صورتی پوشیدی
از رو نرفت وخندید ... فهمیدم رفیق فاب فرازه ... از اون بچه تخسا
پسر _ بالاخره مااینیم دیگه استاد ... شادی بقیه رو فراهم می کنیم !
من _ عه ؟ باریکلا ..
جدی شدم و سرد گفتم :
من _ بروبیرون ...
تخس نگاهم کرد ...
پسر _ اگه نرم چی میشه استاد ؟
من _ به به زبونتم عین قدت درازه ... میگم بروبیــــرون
جا خورد ... داد زدم :
من _ میری بیـــرون یا نه ؟
چشام سرخ شده بود ... مخصوصا از اینکه دوست فراز بود و تخس و بی ادب حرصی شده بودم
فراز _ ببخشید استاد شما حقـــ ...
یجوری نگاهش کردم که لال شد ... پسره سرش و انداخت پایین و رفت بیرون ... هیچکس صداش درنمیومد ...!
شروع کردم به درس دادن ... از هرمبحث چند بار توضیح می دادم تاقشنگ توذهنشون بره ... سخت مشغول درس دادن بودم که درکلاس زده شد در باز شد و آقای شکوهی نمایان شد
شکوهی _ خانوم فرهمند عزیز ؟
من _ سلام ... بفرمایید
شکوهی _ یه آقایی اومدن می خوان شما رو ببینن
باتعجب گفتم :
من _ من و ؟ من الان کلاس دارم ...
romangram.com | @romangram_com