#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_35
امیر _ چته دوباره ؟ هاپــــــو !
چپ چپ نگاهش کردم و بادستم کنارش زدم و رفتم داخل خونه
من _ بچه ها بیاید باید باهاتون حرف بزنم ...!
کم کم بچه ها از اتاقشون بیرون اومدن ... آدام هم باتعجب نشست و نگاهشون و دوختن به من ... از قبل به بچه های دیگه هم گفته بودم بیان اینجا ! فقط می مونه هیرا که شب بهش می گم !
من _ یه اتفاق بد داره میفته ... یعنی افتاده ... من باچشمم شاهد یه چیزایی بودم
آریزونا _ منظورت چیه ؟
من _ غیر از ماها موجودات عجیب دیگه ای هم هست
همه باهم _ چــــی ؟
سرم و تکون دادم و کلافه گفتم :
من _ من باچشمم شاهد یه چیزایی بودم ... نیروهای کنترل کننده آب و آتش !
صداشون درنمیومد ...
من _ ولی به اندازه ما قوی نیستن
جوردن _ خودت می فهمی چی میگی میشا ؟ آب و آتش دقیقا چیزایی هستن که جون ما گرگینه ها و خوناشاما رو به خطر می اندازن !
دستم و گذاشتم روسرم و داد زدم :
من _ خودم می فهمم جوردن ... ولی اونا یه تازه واردن !
سکوت کردن ... انگار احتیاج به فکر کردن داشتن !
من _ اونا قدرت کنترل کردن دارن ... اون ... اون قشنگ چشماش تبدیل به آتش می شد ...
آدام _ اون ذره های آب معلق رو هوا
امیر _ وایسید ببینم ... این که کار ساحره هاست
سریع گفتم :
romangram.com | @romangram_com