#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_34
خندید و عصبی دستاش و گذاشت رو گلوم ... دستاش داغ بود ... داشتم
می سوختم ... دستاش قرمز شد ...
آرمان _ سهــــــراب
دستم و گذاشتم رودستش و پیچوندم ... صدای تق تق دستش بلند شد متعجب نگاهم کرد ... دستم و گذاشتم رو گلوش و پرتش کردم که خورد به دیوار !
من _ خب ...
آرمان متعجب گفت :
آرمان _ تو چی هستی ؟
سهراب دستش و گذاشت روگلوش و متعجب بلند شد ...
سهراب _ این دیگه چه کوفتیه ؟
من _ فکر نکنید من خرم ... می دونم تو نیروی آتیش داری و همینطور تو آرمان ، ( نگاهم کرد ) تو هم نیروی کنترل آب !
دوتاشون متعجب نگاهم کردن
من _ دفعه دیگه ... توی ایران ... توی این دانشگاه ... مردم و به خاطر این چیزا تهدید کنید ... بامن طرفید !
رفتم سوار ماشین بشم که دستم کشیده شد ...
سهراب _ نگفتی چی هستی ؟
نگاهش کردم ...
من _ یه آدم ساده !
******
بافشردن زنگ آیفون بادستم روی دیوار ضرب گرفتم ... پوست لبام وباحرص می کندم ... در باز شد و من رفتم داخل ... امیر دم در وایساده بود
من _ چی کار می کنید پس ؟ جون دادید درو باز کنید ؟
romangram.com | @romangram_com