#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_33

شیرازی _ باید قیافه هاشون و می دیدی ... بیچاره ها رو آوردن به من تا از شما عذرخواهی کنم

لبخندم عمق گرفت و گفتم :

من _ عزیزم ... لازمه براشون ... آقای شکوهی بنده خدا گفته بودن ولی من باور نمی کردم ... درس و به مسخره گرفتن ! این تنبیه براشون لازمه

آقای شکوهی _ احسنت ... دختر جوانی مثل شما واقعا عجیبه !

شیرازی _ دخالت نمی کنم عزیزم ... هرجور خودت صلاحته !

چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم !

4 ساعت بعدشم کوفت وزهرمارشون کردم و فقط نزاره گره من بودن بی هیچ سر و صدایی ! تااینا باشن واسه من شاخ بازی درنیارن ! ( جـــوگیر ) زنگ که خورد بیچاره ها پرواز کردن ... منم بااخم از کلاس زدم بیرون ... سهراب و آرمان پشت سرم میومدن ... حرکات آرمان و که سعی می کرد جلوی سهراب و بگیره می دیدم ... لبخند زدم ... رفتم تو پارکینگ

سهراب _ هوی خانوم استاد ؟ فکر کردی خبریه ؟ هم ازت بزرگترم هم در برابرم هیچی نیستی

آرمان _ سهراب

سهراب _ توخفه ... دختره فکر کرده عاشق چشم و ابروشیم

آرمان _ سهراب خفه شو

نگاهش کردم لبخند زدم و ابروم و انداختم بالا

من _ خانوادت ادب یادت ندادن ؟

سهراب _ راجب خانوادم درست صحبت کن

همزمان بااین کارش چشاش رنگ آتیش شد

آرمان _ سهراب تموم کن ... الان وقتش نیست

نگاهش کردم ...

من _ می دونستم بالاخره وقتش می رسه ... آقای آتیشی !

سهراب و آرمان متعجب نگاهم کردن ... پارکینگ خلوته خلوت بود

من _ واسه من شاخ و شونه می کشی ؟

romangram.com | @romangram_com