#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_32


سینا _ بله استاد ؟

من _ بلند شو کار سهراب و مریم نوری رو بیار ببینم !

لال شدن و متعجب نگاهم کردن ..

بلند شد و رفت سمتشون ... کاغذاشون و برداشت و آورد سمت من ... درحالی که نگاهم و از اون دوتا می گرفتم کاغذ و از دست سینا گرفتم

من _ ممنون ... بشین ..

نشست سرجاش ... به کاغذاشون نگاه کردم ... فکر کردن من مسخره بازی درآوردم ؟ بهشون نگاه کردم که ترسیدن ... البته سهراب یکمی مغرور تر نگاهم می کرد ... کاغذا رو گذاشتم روهم و بردم بالا ... پارشون کردم و پرتش کردم وسط کلاس ...

من _ جم بخورید یه راست حراست !

بلند شدم و رفتم سر کاراشون تا ببینم ... فقط آرمان و سینا داشتن مثل آدم می کشیدن هیچ کدوم نمی کشیدن و مسخره بازی در میاوردن ... دقیقا تک تک اونایی که نکشیدن و کاغذاشون جلو چشمشون پاره کردم !

من _ خب انگار نمی تونم بااین زبون حالیتون کنم ... از همتون به جز سینا وآرمان 3 نمره کم می کنم ... تا بفهمید درس شوخی بردار نیست !

همه خواستن اعتراض کنن که داد زدم :

من _ ساکـــــت !!!!!!

دفترم و باز کردم و و دقیقا سه نمره کم کردم ولی با مداد ... دیگه اونقدرام بی رحم نبودم ... بعدا پاک می کنم ... همینطور که سرشون پایین بود گفتم :

من _ لازم نکرده دیگه هیچ کاری کنید ... ساکت می شینید و حرفم نمی زنید فهمیدید یا یه جور دیگه حالی کنم ؟

دفتر و بستم و دست به سینه نشستم و نگاهشون کردم ... این بهترین تنبیه بود ... نه زد و خوردی داشت نه چیز دیگه ... فقط بهشون درس نمی دادم و اجازه هیچ کاری هم بهشون نمی دادم ... حداقل اجازه همچین کاری رو داشتم ! قشنگ معلوم بود زهر مارشون شده صبح شنبشون !

زنگ خورد و من تهدید وار نگاهشون کردم ... یعنی هیچ کدوم جرات پیچوندن نداشتن !

رفتم به سمت دفتر اساتید و نشستم سرجام و دستم و گذاشتم روپیشونیم خانوم شیرازی یکی از خوش برخورد ترین استادای دانشگاه نشست و باخنده گفت :

شیرازی _ خانوم فرهمند جون چیکار کردی با این دانشجو ها ؟

لبخند زدم و گفتم :

من _ چطور ؟


romangram.com | @romangram_com