#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_28


من _ مثل من زرنگ نبودی بفهمی ... نه والا الان خیلی سخته ... باید با یه مشت جوون سروکله بزنی !

شایان _ پس چی می کشیدن استادای ما

خندیدیم ... فقط خودمون می دونستیم که چه بلاهایی سر استادا آوردیم هیرا فنجون چایی رو برداشت منم نشستم کنارش

هیرا _ اتفاقا میشا خیلی خسته میشه ...

رها تکیه داد به مبل و گفت :

رها _ حقم داره ... من که توخونم خستم دیگه خدا به داد این برسه

من _ خب چند ماهته گلابی ؟

حرصی گفت :

رها _ مرض ... 7ماهمه ...

من _ ای جونم ... جنسیتش چیه ؟

شایان با ذوق گفت :

شایان _ دختــره بچم ... عسل بابا

من وهیرا همزمان لبخند زدیم وبه هم نگاه کردیم ... چه قدر بد بود که حتی نمی تونستیم فکر بچه دار شدنم به سرمون بزنیم ! هیرا دستش دور کمرم حلقه شد و منم سعی کردم لبخند بزنم تا بغض توی گلوم معلوم نشه !

من _ ان شاءالله خداحفظش کنه !

*******

ماشین و پارک کردم و قفلش و زدم ... کیفم ودرست کردم و راهی شدم ازپارکینگ زدم بیرون ... چند تا ازدانشجو ها بهم سلام کردن ... تینا رو دیدم تنها نشسته رو نیمکت و به یه طرف زل زده ... جیگرم آتیش گرفت ... رفتم سمتش .... متوجهم شد و بلند شد و لبخند زد

من _ سلام چرا تنها نشستی ؟

تینا _ سلام ... دوستم هنوز نیومده ... خوبی ؟

من _ آره توچی ؟


romangram.com | @romangram_com