#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_27
هیرا _ راحت باش
لبخند خونسردی زدم و گفتم :
من _ لطف داری ... کمال همنشینی
رها _ اینا رو ول کنی تاصبح زر می زنن ... بتمرگید دیگه
خندیدیم ...
شایان _ آخ که نمی دونی تو دوران حاملگیه چه پدری از من درآورده بداخلاق شده میشا !
رها قیافه مظلوم به خودش گرفت و گفت :
رها _ من ؟ من بداخلاق شدم ؟
شایان _ نه عزیزم ... من چیز اضافی خوردم ...
هیرا خندید و گفت :
هیرا _ خیلی خوش اومدین ... رها خانوم خواهشا راحت بشینید سختتونه
بلند شدم و سریع یه کوسن مبل و گذاشتم کنار دستش !
رها _ دستتون درد نکنه
رفتم توآشپزخونه و گفتم :
من _ خبری ازتون نیستا ...
شایان داد زد تا صداش مثلا برسه به من :
شایان _ نه اینکه خیلی خبر از شمائه ... امیر کدوم گوریه ؟
من _ اونم درگیر دانشگاهه
شایان _ منم قصد دارم ادامه بدم ... توی بیشور که راحت شدی
ظرف شکلات و گذاشتم توسینی چایی و اومدم بیرون ... درحالی که تعارف می کردم گفتم :
romangram.com | @romangram_com