#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_26
در و بستم ... لبخند زدم و گفتم :
من _ خسته نباشی
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت :
هیرا _ شما خسته نباشی
رفتم سمت نایلون ها و میوه ها رو درآوردم ... ریختمشون توظرفشویی هیرا هم اومد کمکم ... باورتون نمیشه مجبورش کردم سالاد شیرازی درست کنه ... حیثیت خوناشامیش و بر باد دادم تـــق ... سریع نگاهمون کشیده شد به پنجره آشپزخونه ... رفتم سمتش ... به چیزی که خورده بود به پنجره نگاه کردم ... گنجیشک اما یخ
زده ...! توی این هوا ... یخبندون ؟ گیج به گنجیشک نگاه کردم ...
هیرا _ یخ زده ؟
من _ پ ن پ ذوب شده ... مگه نمی بینی یخ زده ؟
هیرا _ تواین هوا ؟
گیج نگاهش کردم و گفتم :
من _ فکر کنم داره یه اتفاقایی میفته هیرا ... که اصلا جالب نیست !
باصدای زنگ به خودمون اومدیم و من سریع رفتم تواتاق و لباسام و عوض کردم و یه شال انداختم روسرم ! دستم و گذاشتم رو دِراوِر و رفتم تو فکرسعی کردم ذهنم و خالی کنم ... این چند وقت اتفاقای عجیبی داره رخ میده ! دستی به صورتم کشیدم و با نشوندن یه لبخند به سمت پایین رفتم ...رها تپل شده بود ... سریع بغلش کردم ... ولی آروم ...
من _ خوش اومدی عشقم
رها _ وای که چه قدر دلم برات تنگ شده بود
لبخندم عمق گرفت و گفتم :
من _ منم همینطور
رفتم سمت شایان
شایان _ به به میشا خره ( روکرد طرف هیرا ) البته ناراحت نشی داداش !
هیرا خندید و گفت :
romangram.com | @romangram_com