#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_25
هیرا _ می بینم که موش زبونت و خورده خانوم
من _ نخیرم ... علیک سلام
خندید ویه نگاه به وضع من انداخت ... سرش و تکون داد و بالبخند رفت بالا !
الیزا _ خبریه ؟جشن گرفتید ؟
ابروم و خاروندم و گفتم :
من _ نه ... رها و شایان قراره بیان اینجا
ابروش و انداخت بالا و گفت :
الیزا _ معلومه از بویی که راه انداختی
من _ ای بابا ... ما اینیم دیگه
بلند شد و خواست بره که گفتم :
من _ وایسا وایسا
رفتم تو آشپزخونه و یه بشقاب بزرگ برداشتم ... بالاخره اونم دلش می خواست براش برنج ریختم و خورشت هم روش ... قورمه سبزی خیلی به خوردشون دادم بدبختا رو ! رفتم بیرون که لبخند زد ...
الیزا _ اوه میشا توفوق العاده ای
ب*و*سیدمش و گفتم :
من _ سلام من و به جیم برسون
اونم متقابلا من و ید و گفت :
الیزا _ حتما ... ( داد زد : ) خـــداحافظ رئیــس
هیرا سریع از اتاق اومد بیرون و بدرقش کردیم !
romangram.com | @romangram_com