#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_24


مشغول بازی با شلوارکم شدم و گفتم :

من _ منم دلم بچه می خواد ولی می ترسم

الیزا _ ولی من بچه دار میشم ... مطمئن باش

لبخند زدم بهش ...

الیزا _ از هیرا چخبر ؟

من _ اونم خوبه ... سخت درگیر کاراشه

لبخند زد وگفت :

الیزا _ یادت میاد سه سال پیش و ؟ وای که اصلا شاخ درآوردیم وقتی فهمیدیم هیرا به توعلاقه مند شده !

لبخند زدم و گفتم :

من _ بالاخره قستمش این بوده

الیزا _ هــــی ... راستی چند وقت دیگه تولدمه ... برام چی میگیری؟

من _ زهر حلاهل

الیزا _ فکر خوبیه

بعد خندیدیم ... لیوان خون و کشیدم بالا که در باز شد ... هیرا بود ... باکلی بار و بندیل دستش

الیزا _ وای خدای من ... به چه روزی انداختیش خندیدم ... واقعانم که ... رئیسشون با اون همه ابهت و ترسناکی من به چه روزی انداختمش ... بالاخره مرد ایرانیه

اومد تو و چشمش به الیزا افتاد و بالبخند گفت :

هیرا _ سلام به یار قدیمی خودم ...

الیزا _ سلام رئیس

خندیدن ... الان این چیش خنده داشت ؟؟؟ نه می خوام بدونم ؟!؟


romangram.com | @romangram_com