#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_22
هیرا _ قربون دل مهربونت بشم ... اگه دوستداری بهش میگیم
من _ فعلا نه ...
کیفش و برداشت و اومد سمتم ... پیشونیم و ید و گفت :
هیرا _ مراقب خودت باش خداحافظ
لبخند زدم و گفتم :
من _ توهم همینطور خداحافظ
از اتاق رفت بیرون ... نفسم و عمیق فرستادم بیرون ... فکرم تمام وکمال پیش تینا بود ... بلند شدم و نگاهی به اتاق انداختم ... بهتره امروز که خونم یه دستی بهش بکشم ... والا خونه 300 متری سخت نیست تمیز کردنش ! اونم برای من دستمال نم دار آوردم و مشغول تمیز کردن میزتلویزیون و هرچی شیشه بود شدم ... خیلی حال می داد باسرعت این کارا رو انجام بدی ! باسرعت نور از این ور به اون ور ... امروز پنجشنبه بود و هیرا ناهار خونه بود رفتم سمت آشپزخونه و قورمه سبـزی بار گذاشتم ... یه تصمیم گرفتم ...
زنگ بزنم رها و شایان و هم دعوت کنم ! برنج به اندازه هم درست کردم گوشی رو برداشتم و به رها زنگ زدم و دعوتشون کردم ... کثافت از خدا خواسته قبول کرد ... بعد از اون به هیرا زنگ زدم و سفارش مخلفات دادم و گفتم مهمون داریم ! بعد از اینکه غذا رو بار گذاشتم رفتم تواتاق ... تازه ساعت 9 صبح بود ... سریع جارو برقی کشیدم که شد 9 و ده دقیقه ... هـورا سریع رفتم حموم ... بعد از حموم یه تاب پوشیدم که نمی پوشیدم سنگین تر بود ... با یه شلوارک خیلی کوتاه ... حوله رو پیچیدم دور سرم و رفتم سمت برگه های امتحان بچه ها ... دراز کشیدم روتخت و مشغول صحیح کردن شدم .... آخ که گاهی چه چرت و پرتایی می نویسن ... به برگه آرمان رسیدم
احسنت ... احسنت ... چاپلوس آخرش نوشته بود ( ممنون بابت زحمات خوبتون استاد) این آرمان می لنگه ... خیلی هم می لنگه ... بعد از صحیح کردن برگه ها به ساعت نگاه کردم ... 10 بود تازه ... هــوف ... بزار زنگ بزنم الیزا بیاد اینجا ... یکم بنالیم با هم !
سریع بهش زنگ زدم و صدای زنگ خونم بلند شد ... در و باز کردم که وارد شد و گفت :
الیزا _ سلام
من _ علیک سلام ... بشین ... قهوه یا چایی ؟
الیزا _ خون
شالش و درآورد و گفت :
الیزا _ باورت میشه دودقیقه هم نمی تونم این شال و تحمل کنم
من _ اونقدرام سخت نیست الیزا
دستش و تو هوا تکون داد ...
الیزا _ راستی شنیدی ؟
لیوانای خون رو گذاشتم توسینی و اومدم بیرون
romangram.com | @romangram_com