#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_21
من _ بخور و به هیچی فکر نکن
سرش و تکون داد ... بابا برای خودش کشید و همین طور برای تینا دستم و دراز کردم و چند تا کتلت برای هیرا گذاشتم و مخلفاتشم کنارش
هیرا _ دست شما درد نکنه خانــوم
لبخند زدم که یواش گفت :
هیرا _ شب چه قدر باهم کار داریم ... بخور جون بگیری
محکم پاهام وکوبیدم به پاهاش که کتلت پرید توگلوش ولی باچند تا سرفه خوب شد ... دوغ ریختم براش و گذاشتم جلوش فردا دانشگاه نداشتم برای همین رسیدیم خونه آقا به وعدش عمل کرد
( ببخشید خیلی بی حیان اینا هرچی بهشون می گم گوش نمیدن )
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم هیرا هنوز خوابه ... آقا مثلا سرکار داشت دستام و بردم بالا و کش و قوسی به بدنم دادم ... خمیازه کشیدم و ملافه رو کشیدم بالا ... روم و کردم طرفش ... موهاش به هم ریخته بود .. الهی قربون اون قیافت بشم نفـــــــسم ! ( عــــــوق دستم و بردم سمت صورتش و نوازشش کردم ... انگار قصد نداشت بیدار بشه ... خواستم به خوابش نفوذ کنم که صدای زنگ گوشیش بلند شد سریع پرید و گوشیش و جواب داد :
هیرا _ دارم میام آدام ... عه باشه ... خداحافظ
سریع پرید که بهش خندیدم ... وایساد و مشغول شونه کردن موهاش شد مرده بودم از خنده ...
هیرا _ به چی می خندی وروجک ؟
من _ یه لباس تنت کنی بد نیستا
خندید و زود لباساش و تنش کرد ... منم دراز کشیده نگاهش می کردم
من _ هیرا ؟
هیرا _ جــــان ؟
من _ رونالد به تینا علاقه داره ؟
از تو آیینه نگاهم کرد و کراواتش و تنظیم کرد و گفت :
هیرا _ فکر کنم آره ... ولی به خاطر تو چیزی نمیگه ..
من _ درسته با رونالد خیلی لجم ولی الان که فکر می کنم می بینم خیلی خوبی درحقم کرده ... به خاطر من در برابر خواهرش ( آهمانت ) ایستاد و بازم به خاطر من ... به خاطر دوستیمون سمت تینا نرفت !
لبخند زد و گفت :
romangram.com | @romangram_com