#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_20
دستم و مشت کردم و گفتم :
من _ بد کردی تینا ... خیلی بد کردی ... به خودت ... به مادرت ... به بابا بااینکه دلم از مادرت خوش نیست ولی بازم مادره ... دلم برای رو ... !
ساکت شدم ... دلم برای رونالد هم می سوخت ... این سه سال و خاطر خواه تینا شده بود ... ولی به احترام من حتی بهش نزدیک نمی شد ... بارها بهش گفتم مشکلی ندارم ... اون برای من سنگ تموم گذاشته بود !
تینا _ چی کار کنم میشا ؟
من _ هیچی ... فعلا هیچ کاری نکن تا خودم به حسابش برسم .
تینا _ نه نه ... اون خیلی کله گندست ... از اون آقازاده هاست ... استادا ازش می ترسن .
پوزخند زدم ... آقا زاده در برابر من هیچی نیست ...
من _ نه برای من تینا ... الانم فراموش کن ... یه کاریش می کنم ... مگه اینکه توبه کنی ... هزارتا درمان هست ... این موضوع رو به هیچکس تینا ، هیچـکس نمی گی فهمیدی ؟
سرش و تکون داد و اشک هاش و پاک کرد ... بلند شد و ناگهان غافلگیرم کرد و بغلم کرد ... برام سخت بود ... اون به من پناه آورده بود ... دستم و آروم بردم پشت کمرش و بغلش کردم !
بعد از چند دقیقه گفتم :
من _ خیلی خوب ... بهتره یه چیزی برای شام درست کنیم ؟ الان صدای مردا در میاد ...خندید و اشکاش و پاک کرد ... ذهنم خیلی مشغول شده بود ... در فریزر و
بازکردم ... یه بسته گوشت درآوردم تا کتلت درست کنم ... دوتامون مشغول شده بودیم ولی حرف نمی زدیم ... تینا مشغول رنده کردن سیب زمینی ها شده بود .... واقعا چرا باخودش همچین کاری رو کرد ؟ نفسم و عمیق فرستادم بیرون ... اگه بفهمم کیه طرف بدبختش می کنم روزگارش و سیاه می کنم ... نفسای عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم
من _ این پیازارو هم رنده کن تا من لباسم و عوض کنم ...
سرش و تکون داد و از آشپزخونه زدم بیرون ... وای که خدا این بابا و هیرا رو از هم جدا نکنه ... خدایی هیرا بابا رو خیلی دوست داشت ... نمی دونم چرا ... الانم مشغول شطرنج شدن ... لبخند زدم که هیرا سرش و بلند کرد و بالبخند رولبش نگاهم کرد ... یواشکی چشمک زد که سرم و تکون دادم و خندیدم و رفتم تو اتاق مجردیم .... مانتو و روسریم و درآوردم و تو آیینه به خودم نگاه کردم ... عصبی بودم ... نفسم و فرستادم بیرون ... هـــی خدا شکرت !
رفتم سمت کیفم و بطری خونم و دراوردم ... همه جا همراه خودم میاوردم دوسه قلوپ خوردم و درش و بستم ... دور لبم و پاک کردم و رفتم پایین وارد آشپزخونه شدم و مشغول درست کردم کتلت ها شدم !
تینا میز و چید و منم مردا رو صدا زدم ... بابا وهیرا باخنده وارد آشپزخونه شدن ... بابا و تینا بغل هم نشستن ... من و هیرا هم بغل هم ... تینا روبروم بود ...
بابا _ به به ... می بینم که دخترای بابا زحمت کشیدن
من و تینا لبخند زدیم ... تینا نگاهم کرد و لبخندش پررنگ تر شد
زیرلب گفتم :
romangram.com | @romangram_com