#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_2
آرمان _فصل سوم
یکمی فکر کردم ... بد نبود ... به نظرم می تونست خوب باشه
من _ اوکی ... موفق باشی
لبخند خاصی زد و گفت :
آرمان _ ممنون استاد مهربون
اخم شیرینی کردم و گفتم :
من _ چاپلوسی بسه
خندید و همراه دوستش به بیرون رفت ... در اتاق اساتید و باز کردم
من _ سلام به همگی ... خسته نباشید
بالبخند جوابم و دادن و نشستم رو صندلی ... سرایدار چایی تعارف کرد مشغول صحبت بااساتید بودم که باز زنگ خورد ... این آخرین کلاسم بود
سریع کیفم و برداشتم و بابرگه ها رفتم سرکلاس ... هنوز هیچکس نیومده بود ... نشستم پشت میز ... مشغول شدم به صحیح کردن برگه ها ... باصدای تق سرم و بلند کردم ... ولی چیزی نبود ... یه چیزی به سرعت نور از کنارم گذشت ... بلند شدم و به بیرون از کلاس نگاه کردم ... راهرو خلوته خلوت بود گوشام و تیز کردم ... دیگه صدایی نشنیده شد ... باتردید برگشتم سر کلاس و نشستم روصندلیم ... ذهنم درگیر شده بود ... نکنه خوناشام دیگه ای وجود داره اینجا ؟ باصدای چند تا از بچه ها که بلند می خندیدن و وارد کلاس می شدن خودم و جمع وجورکردم ... بادیدن من تعجب کردن و ساکت نشستن سرجاشون دونه به دونه نگاهشون می کردم ... تاببینم مورد مشکوکی یافت می کنم یا نه
هیچ مورد مشکوکی نبود ... کم کم همه اومدن و منم جدی به درس دادنم پرداختم !
وسایلم و جمع کردم و زدم از دانشگاه بیرون ... در ماشین خوشگلم و باز کردم و سوار شدم ... کیفم و وسایلم و گذاشتم رو صندلی شاگرد و ماشین و روشن کردم ... فرمون و حرکت دادم و بعد از بوق زدن به سرایدار از دانشگاه خارج شدم ... توخیابون همه باهیاهو درحال رفت و آمد بودن وای که چقدر این تهران شلوغ و بیخود شده ! پشت چراغ قرمز وایسادم
ای ددم ! ذهنم کشیده شد به سه سال پیش ... سه سال از اون روزا می گذره من بعد از ازدواج با عشقم یعنی آقای هیرا درسام و سنگین برداشتم و با ذهن دورگه ایم تونستم توسن بیست سالگی لیسانس بگیرم و بعد با حقه ی ذهن تونستم در سن بیست و یک سالگی استاد دانشگاه بشم ... ! استاد معماری !
بزنید به افتخار خوشگلم ... زندگی خوبی دارم ... خوشبختم ... هیرا هم مشغوله کار شده و یه پاساژ حرفه ای زده و مدیریتش وبه عهده داره ... هرچه قدر اصرار کردم تبدیل به دورگش کنم قبول نکرد ... میگه قدرتمونباهم یکیه ... راست میگه خوب بچم !
بروبچ گرگینه و خوناشام هم مشغول زندگی و کار هستن ... عاشق ایران شدن و حسابی داره بهشون خوش می گذره ... میسن و جولیا هم باهم یک سال پیش ازدواج کردن ... همینطور الیزا و جیم ! همگی از این زندگی راضی هستیم ... امیر وریکی هم شدن رفیق جون جونی و کارای خطرناک می کنن !
از دست این خوناشام و ساحره بدجنس
با صدای بــــــــوق پشت سرهم دستم و تکون دادم و حرکت کردم ... انقدر مشغول شده بود فکرم ... جلوی درخونه خوشگلمون نگه داشتم و پارکینگ و زدم و وارد شدم ... پارکش کردم ... عشقمان نیامده بود !
رفتم سمت در تا ببندمش که نگاهم به خونه الیزا افتاد ... باخنده زد تو بازوی جیم و بعد از یه کار بی ناموسی وارد خونه شدن ... بیشورا من و ندیدن ! در خونه رو بازکردم و سریع و سیر رفتم تو اتاق مشترکمون ... لباسام و کندم و مثل یه خانوم دورگه حرفه ای تاب خوشگلم و با شلوارک بالای زانو پوشیدم و بعد ازتمدید آرایشم رفتم پایین و مشغول شام درست کردن شدم
romangram.com | @romangram_com