#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_1

زندگی من شروع شده ...

از همان لحظه ای که به جز اینکه از مادرم متولد بشوم ...

از آسمان متولد شدم ... همان روزی که جسمم خریده و روحم آزاد شد !

از همان روزی که من تبدیل شدم به یک خوناشام ...

واز آن به بعد عشق و تجربه کردم !

ولی الان ورژنم فرق کرده ... من الان یک " دورگم " !

در ماژیکو گذاشتم و گفتم :

من _ فقط پنج دقیقه وقت دارید !

صدای اعتراض همشون بلند شد ... اخم کردم و گفتم :

من _ شد چهار دقیقه

لال شدن و شروع کردن نوشتن ... مقنعم و درست کردم و نشستم روصندلی مشغول وارسی برگه ها بودم که باصدای زنگ وسایلم و جمع کردم

یه خسته نباشید گفتم و از در زدم بیرون ... باصدای شاگرد زرنگم برگشتم :

آرمان _ ببخشید استاد

وایسادم و بالبخند گفتم :

من _ جانم ؟

چشای مشکی قشنگش و دوخت بهم و گفت :

آرمان _ می خوام مبحث بعدی رو من کنفرانس بدم ... میشه ؟

با دست پیشونیم و خاروندم و گفتم :

من _ کدوم فصل ؟

ذوق زده گفت :

romangram.com | @romangram_com