#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_17
خندیدم ... نمی دونست کرم از خودمه تا حرصش بدم به خونه بابا که رسیدیم زنگ زدیم ... در باز شد ... هیرا در و هول داد تا اول من برم ... بابا وایساده بود توحیاط ... لبخند زدم و گفتم :
من _ سلام بابایی
لبخند زد
بابا _ سلام دخترم
رفتم بغلش و پیشونیم و ب*و*س کرد ... هیرا رو هم بغل کرد
بابا _ خوش اومدید پسرم
هیرا _ ممنون ...
وارد خونه شدیم ... خبری از سیما و تینا نبود ... نشستم رومبل ... بابا هم نشست ...
من _ پس سیما کو ؟
بابا _ حال خواهرش بد بود بنده خدا ... رفت چند روز تبریز
سرم و تکون دادم ... بابا و هیرا مشغول حرف زدن شدن ... صدای پا از طبقه بالا اومد و بعد تینا اومد پایین ... سه سال که می گذره تینا هم خیلی عوض شده ... تغییر کرده ... آروم و گوشه گیر ... بالبخند اومد جلو و گفت :
تینا _ سلام
هیرا به احترامش بلند شد و گفت :
هیرا _ سلام تینا خانوم ... احوال شما ؟
من _ علیک سلام ...
سرش و انداخت پایین و رفت تو آشپزخونه ... به بابا اشاره کردم چشه ؟
بابا _ نمی دونم ... این دختر چند وقتیه کم حرف شده ...
بااینکه دل خوشی ازش نداشتم ولی دلم براش سوخت ... بلند شدم و رفتم توآشپزخونه ... تکیه دادم به میز ناهار خوری ... مشغول درست کردن چایی بود
من _ آفرین ... از کی تا حالا خونه دار شدی ؟
سریع نگاهم کرد و گفت :
romangram.com | @romangram_com