#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_15
شده بود تو دستش ! چشماش ... چشماش به رنگ شعله ها شده بود خندید و گفت :
سهراب _ حال کن ... الان حسابش و می رسم
آرمان _ مسخره بازی درنیار ... نکن ... عـــه سهراب
ماشین هیرا توجهم و جلب کرد ... می خواست پرتاب کنه سمت اون قدمهام و تند کردم و گفتم :
من _ اینجا چخبره ؟
سهراب سریع روش و برگردوند ... آرمان با تته پته گفت :
آرمان _ هیچی استاد ... سهراب سرفش گرفته
بعد سهراب افتاد به سرفه ... نباید اینجا به روشون می آوردم ... تویه فرصت مناسب مچشون و می گیرم !
سرم و تکون دادم که ماشین هیرا پشت سرم پارک شد ... باشک نگاهم و ازشون گرفتم و سوار ماشین هیرا شدم ... هیرا مشکوک به اون دوتا خیره شده بود .
من _سلام عشقم
لبخند زد و درحالی که نگاهش و ازشون می گرفت گفت :
هیرا _علیک سلام عزیزم
فرمون و حرکت داد و از پارکینگ زدیم بیرون .... ! توی راه همش فکرم درگیر بود ... اون لعنتی دیگه چی بود ؟ من تاحالا ندیدم امیر اینجوری آتیش درست کنه ! دستم و گذاشتم روسرم ...
هیرا _ اتفاقی افتاده ؟ توفکری
من _ دارم دیوونه میشم هیرا ... یه اتفاقای عجیبی تو دانشگاه داره میفته
هیرا _ چه اتفاقایی ؟
من _ نمی دونم چجوری برات توضیح بدم ... نمی فهمم اون آدمی که تودانشگاهه ساحره هست یا چیز دیگه ... اصلا سردرنمیارم !
هیرا _ منظورت و نمی فهمم ... یعنی میگی یه موجود دیگه وجود داره ؟
سرم و تکون دادم و گفتم :
من _ نمی دونم
romangram.com | @romangram_com