#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_14
مات زده نگاهم کرد ... فکر نمی کرد باهاش اینجوری رفتار کنم ... انگار بدشم نیومده بود از این شایعات و خبرهای مزخرف ... ولی من ... تنها و تنها
قلبم متعلق به یه نفر بود ... اونم هیرا بود ! آروم بلند شد و از اتاق رفت بیرون ... گوشام و تیز کردم ... صدای قدمهای آرومش .
سهراب _ چته آرمان ؟
آرمان _ هیچی بریم
سهراب _ مرگ ، من تورو می شناسم
آرمان _ سهراب میشه خفه شی ؟ اه
و بعد صدای قدمهای دوتاشون که از سالن خارج شدن ... سریع کیفم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون ... باقدمهای تند راه افتادم ... دانشجو ها هم الان وقت گیر آوردن برای سوال کردن ... از سالن خارج شدم ... ندیدمشون گوشام و تیز کردم ... ذهنم وخالی کردم ... فقط و فقط به دنبالشون گشتم دیدمشون ... توی ذهنم بودن ... دارن میرن به سمت پارکینگ ... سریع راه افتادم .
باقدمهای سریع می رفتم ... نمی خواستم با سرعت نور حرکت کنم ...
_ اســـتاد ؟
مــــرض ... زهــرمار ...
وایسادم که قیافه پر آرایش و غلیظ صبا رو دیدم
صبا _ بد دارید با دم شیر بازی می کنید
خندیدم
من _ جدی ؟ فکر می کردم دارم با دم موش بازی می کنم
قدم محکمی برداشتم سمتش و داد زدم :
من _ دفعه آخــرت باشه من و تهدید کردیا !
شوک زده نگاهم کرد ... همه وایساده بودن و باتعجب به ما نگاه می کردن پوزخند زدم و تند تند راه رفتم ... به پارکینگ که رسیدم وایسادم ... گوشه دیوار قایم شدم .
آرمان _ شوخیت گرفته سهراب ؟ الان مگه وقتشه ؟
اخمام و درهم کشیدم و تو ذهنم تصویر و تجسم کردم ... از چیزی که می دیدم شوکه شدم ... رو دستای سهراب تمرکز کردم ... گوله ی آتیش درست
romangram.com | @romangram_com