#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_143
سرم
و گذاشتم روی پای هیرا و به تلویزیون که هیرا با کنترل بالا و پایینش می کرد
خیره شدم ... لامصب به هر کدوم 3 ثانیه فرصت دفاع می داد !
بالاخره گذاشت شبکه نمایش که داشت فیلم خفنی نشون می داد ... کلا آنتن
تلویزیون ما یا رو نسیمه یا نمایش گاهی هم شبکه نهال ... کودک درونم فعال
می شد خوب !
ناخودآگاه چشمام و بستم و ذهنم و خالی کردم ... صدای دور و اطرافم و خاموش
کردم و حتی حرکت دست هیرا لای موهام و هم سعی کردم حسش نکنم !
حسم پوچه پوچ شده بود ... مشغول اسکن بود ... من می تونستم جانی رو پیدا کنم
بازم مثل همیشه اون کلبه نظرم و جلب کرد ... اون کلبه چوبی تودل جنگل ... باصدای تیر تفنگ چشام و باز کردم ... صداش تو ذهنم پیچید ... دستای هیرا هنوز
لای موهام حرکت می کرد
هیرا _ به چی فکر می کردی ؟
خیره شدم به سقف و گفتم :
من _ به هیچی ، ذهنم و خالی می کردم
هیرا _ میشه فکرت و درگیر جانی نکنی ؟!؟
نفسم و فرستادم بیرون و گفتم :
من _ واقعا نمیشه
نفسش و متقابلا فرستاد بیرون و گفت :
هیرا _ چرا میشه .
سعی کردم باهاش کل نندازم برای همین چشمام و دوباره بستم و خواستم نفس
romangram.com | @romangram_com