#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_142
خندیدم که مثل یه کت بانو بلند شدو برام غذا کشید ... وای خدا زرشک پلو بامرغ
و سوپ و وای که چه ضعفی کردم .
با ولع افتادم به جون غذا ... هیرا باچشای گشاد بهم نگاه می کرد ... بی اهمیت بهش درحالی که سبزی از توی سبدتزئینی برمی داشتم گفتم :
من _ راستی نگفتی ماجرای طلسم چیه ؟
غذاش و جویید و گفت :
هیرا _ واقعیتش جانی بعد از این که فرار کرد خنجرش رو هم باخودش برد
اون خنجر بهش یه یاقوت قرمز وصل بود ! ولی بعد یه مدت اون یاقوت غیب
میشه و مدت ها دنبالش می گشته ... مثل اینکه توسط یه ساحره حرفه ای تونسته
اون رو پیدا کنه و طلسمش رو بشکنه !
قاشق و گذاشتم توی بشقاب و دستم و گذاشتم روی لبم و گفتم :
من _ ساحره ماهر ؟ اون از کجا یه ساحره پیدا کرده ؟
لیوان حاوی نوشابه رو گذاشت روی لبش و قبل از اینکه بخوردش گفت :
هیرا _ چیزی که زیاده برای نوکری جانی ، ساحره ماهر !
چشام و مالوندم و با کلافگی قاشق و برداشتم و دوباره مشغول شدم ... باید کار
این جانی رو هم بسازم ... این طوری نمیشه ادامه داد .
بعد از خوردن غذا ظرفا رو شستم و بعد به طرف هیرا که روی مبل نشسته
بود و تلویزیون و بالا پایین می کرد رفتم و خودم و پرت کردم کنارش و تو بغلش بودم
دستش و دور شونم حلقه کرد ، تمام بدنم به خاطر دیشب درد می کرد
برای همین یه پام و دراز کردم و اون یکی رو انداختم رو اون یکی ... برخورد
romangram.com | @romangram_com