#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_141

هیرا _ فکر کردی خودم هنرمند بودم ؟ نخیر به آریزونا گفتم بیاد اونم باسر

قبول کرد ... منکه تازه به هوای شما 3 ساعته که از سرکار اومدم و تا نیمساعت

پیش هم پیش بروبچ بودم ... فقط صبح زنگ زدم آریزونا بیاد اینجا ... چون فقط

اون مخش توی غذای ایرانی عالیه

پوفی کشیدم و گفتم :

من _ استراحت بده !

با لبخند گفت :

هیرا _ چیو ؟

پوکر نگاهش کردم و گفتم :

من _ دهنتو !

خندید و اومد سمتم و لپم وکشید و گفت :

هیرا _ پدر پیرهنای من و در آوردی

باتخسی شونم و انداختم بالا و گفتم :

من _ چی کار کنم ؟

ابروش و انداخت بالا و گفت :

هیرا _ دوباره تخس شدیا بچه ؟!

لوچم و آویزون کردم و بادستم روی میز ضرب گرفتم

من _ ببین دلم ضعف داله میله ها ... نمیالی غذا بخولم ؟

پـــوکر خیره شد بهم و گفت :

هیرا _ بهت نمیاد توروخدا اینجوری حرف نزن

romangram.com | @romangram_com