#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_140
تو همین فکرا بودم که یاد فکر دیشب خودم و حرف هیرا افتادم
من _ وایسا ببینم ؟ طلســم ؟ کدوم طلسم ؟
باتعجب گفت :
هیرا _ فکر می کردم درجریان باشی
ملافه رو کشیدم بالا و گفتم :
من _ من از هیچی خبر ندارم !
نفسش و فرستاد بیرون و به ساعت روی دیوار نگاه کرد و گفت :
هیرا _ ساعت 1ظهره بهتره بلند شیم و ناهار بخوریم ...
باچشای گشاد زل زدم به ســـاعت ... نـــــه من امروز کلاس داشتم
وای خدا !
من _ هیرا امروز کلاس ، وای امروز سه شنبست !
خندید و بلند شد و گفت :
هیرا _ بیخیالش شو دیگه ... فدای سرت
باقیافه نالون از روی تخت پایین اومدم و بعد از برداشتن لباس هیرا وپوشیدنش دکمه هاش و بستم و به سمت پایین رفتم ... کلا میونه ی خوبی با لباسای هیرا دارم
رفتم تو آشپزخونه که متوجه قابلمه های رنگاوارنگ روی گاز شدم ... باتعجب گفتم :
من _ هیــرا ؟!؟
برگشت و نگاهم کرد ... داشت ظرف حاضر می کرد
من _ کی ... کی اینا رو درست کرده ؟
خندید و گفت :
romangram.com | @romangram_com