#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_139
خورناسی کشیدم و به سمت بالکن رفتم ... زوزه بلـــندی کشیدم که همراه من
صدای زوزه بقیه هم دراومد ... مردم شهر الان به تکاپو افتادن ... توی ذهنم پیچید
الان جانی بزرگترین گرگینه تاریخ تبدیل به گرگ شده ... پس امشب یه طلسمی
انجام شده که نمی دونم اون طلسم لعنتی چیه !؟!
*******
با نوازش موهام چشام و آروم باز کردم ... دستام و کشیدم و به هیرا که با لبخند
بالا سرم نشسته بود خیره شدم ... به دور و برم نگاه کردم ؛ منکه دیشب پایین
تخت خوابم برد ، حتما کار هیرا بوده ... باصدای قشنگش نگاهش کردم
هیرا _ امروز پیش بچه های گرگینه بودم ... دیشب اونا هم تبدیل شدن ... امیر
می گفت طلسم جانی شکسته شده و الان بیشتر از قبل قوی شده
نفسم و فرستادم بیرون و گفتم :
من _ از اون لعنتی هرکاری برمیاد ... ببینم امیر نگفت که مرگی توایران اتفاق افتاده یا نه ؟
موهام و فرستاد پشت گوشم و گفت :
هیرا _ نه ... هیچ موردی پیدا نشده ... اون الان فقط دنبال ماست
با کمک هیرا نشستم روی تخت ... بدنم چقدر درد می کرد ... دستم و کشیدم
روی شکمم تا مطمئن بشم بچم حالش خوبه ... با تکونی که خورد با ذوق لبخند
زدم و گفتم :
من _ هیرا داره تکون می خوره
اونم لبخند زد و پیشونیم و ب*و*سید ... انگار هنوز کنار نیومده بود با این موضوع
باید بهش فرصت می دادم
romangram.com | @romangram_com