#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_138
دستم و گذاشتم روی لبش و گفتم :
من _هیــس ... به قول خودت اون بالایی هوامون و داره !
لبخند زد و منم لبخند زدم ... درد بدی توی پاهام پیچید ... با این درد آشنا بودم
ولی الان ترس داشتم ... سریع نشستم و گفتم :
من _ هیرا برو بیرون
و افتادم روی زمین ... به خودم می پیچیدم و درد می کشیدم ... هیرا متعجب نگاهم
می کرد .
هیرا _ میشــا ؟ میـشا ؟
از درد داد زدم :
من _ آخــــخ .....
عربده زدم :
من _ برو بیـــرون
سریع لباساش و برداشت ولی همچنین به من خیره بود ... اشک روی گونش چکید
و گفت :
هیرا _ امشب که ماه کامل نیست لعنتی
راست می گفت ... امشب که ماه کامل نبود ! باصدای زوزه گرگ فهمیدم فقط
خودم نیستم ! بچم توشکمم داشت تکون می خورد ... خدایا به امید خودت
جیــــــغ زدم و بانگاهم که حالا طلایی و قرمز شده بود از هیرا خواستم
بره بیرون برای همین سریع از در رفت بیرون و کم کم من تبدیل به گرگ شدم
romangram.com | @romangram_com