#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_137
با ذوق گفتم :
من _ سه ماه
فقط نگاهم کرد ... بشقاب غذاش و که تموم کرده بود برداشت و گذاشت روی
میز عسلی ... بشقاب منم برداشت و با یه جهش اومد سمتم ... بهش نگاه کردم
زل زده بود توی چشمام ... بالحن آرومی گفت :
هیرا _ چرا متوجه نشده بودم که حامله ای ؟
به یقه پیرهنش چشم دوختم و گفتم :
من _ نمی دونم ! ولی هیرا ... بیا تجربش کنیم !
کم کم نگاهم و کشیدم بالا ... نگاهش توی چشمام قفل شده بود ... کم کم
دستش دور کمرم حلقه شد .
هیرا _ به یه شرط !
با تعجب و بهت بهش خیره شدم
هیرا _ که قول بدی بلایی سر خودت نیاد ... من بی تو دیوونه میشم .
لبخند زدم و اشک شوقی از چشمام جاری شد
من _ باشه آقای بابا
و بعد دوتایی خندیدم ... آروم گفتم :
من _ دوست دارم بدون هیچ دلهره ونگرانی این بچه رو به دنیا بیارم و تا ابد
درکنار هم زندگی کنیم ...
موهام و نوازش کرد و گفت :
هیرا _ مطمئن باش اون بالایی هوامون و داره ... ولی میشا خیلی نگرانتـ.....
romangram.com | @romangram_com