#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_136
دستم ناخداگاه به سمتش داشت کشیده می شد ولی وسط راه مشتش کردم و
برش گردوندم ... چند لحظه بعد هیرا نشست روی تخت و بعد از چند ثانیه
بلند شد و از اتاق زد بیرون ... دوباره اشکام جاری شد ! من در برابر این مرد
ضعیف بودم .
چشام و بستم و اشکام و پاک کردم ... سعی کردم نفس عمیق بکشم و فکرم
و درگیر نکنم .
بعد چند دقیقه در باز شد و صدای قدم های هیرا روشنیدم ... تخت تکون خورد
و صدای آروم و دل انگیزش بلند شد :
هیرا _ میشا ؟
سریع چشام و باز کردم و نگاهش کردم ... اخماش توهم بود ولی لحنش آروم
هیرا _ بلند شو باید شام بخوری ... سفارش دادم از بیرون
بی حوصله گفتم :
من _ میل ندارم !
نگاهم کرد و گفت :
هیرا _ بلند شو .
انقدر لحنش جدی بود که نشستم روی تخت و هیرا بشقابی که حاوی کباب
بود و گرفت سمتم ... بوش که به بینیم خورد مست شدم و با اشتها شروع کردم به خوردن ... خود هیرا هم مشغول شد ولی متوجه نگاه خیلی سنگینش شدم .
سرم و آروم بلند کردم و بهش نگاه کردم
هیرا _ گفتی چندماهته ؟
romangram.com | @romangram_com