#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_135

دستم و گذاشتم روی پیشونیم و اشک ریختم ... سعی کردم صدای هق هقم بلند

نشه ... درد پیچید توی دلم ... بچم داشت تکون می خورد ... میون گریه هام لبخند

زدم و گفتم :

من _ عزیز دل مادر ، بابات فقط یکمی عصبیه ... چیزی نیست .

حرکاتش بیشتر شد ... بلند شدم و در یخچال وباز کردم ... دیشب هیرا دوباره

خون آورده بود ! الان میل به خون نداشتم چشمم به غرغوروت افتاد ... دهنم جمع

شد و سریع برش داشتم ... نشستم سرمیز و افتادم به جونش ... بدجوری ویار کرده بودم ... بعد از اینکه حسابی از خجالت شکمم در اومدم بلند شدم و به سمت

مبل رفتم و لباسا و کیفم و برداشتم و آروم در اتاق و باز کردم ... تصمیم داشتم

هیرا رو نرم کنم ... خدایا خواهش می کنم اگه صلاحه کمکم کن ! از من حرکت از خودت برکت ! ( نمی دونم ربط داشت یانه خخ )

دراز کشیده بود روتخت و دستش و گذاشته بود روی پیشونیش و چشماش و

بسته بود ... یکمی تکون خورد و منم در کمد و باز کردم ... وسایلم و گذاشتم توی

کمد و درش و بستم ... خم شدم و کشومون رو کشیدم بیرون و لباس برداشتم

رفتم سمت حموم ... نگاه سنگینش و حس می کردم بی توجه بهش وارد حموم شدم ... تصمیم گرفتم دوش بگیرم و سریع بیام بیرون ... شیر آب و باز کردم و زیرش وایسادم ... دستم وکشیدم روی شکمم .

یکمی بر اومده بود ... لبخندی از روی ذوق زدم ... بازم تکون خورد و باعث شد

یکمی بشینم !

بعد از اینکه کلی با بچم حرف زدم و خودم و شستم ، حوله رو تنم کردم و از

حموم اومدم بیرون ... هیرا هنوزم دراز کشیده بود ولی حالتش فرق کرده بود

موهام و با کلاه حوله خشک می کردم و راه می رفتم ... بالاخره رفتم روی تخت

و آروم دراز کشیدم ! امشب هیچ کدوم قصد نداشتیم شام بخوریم

نفسم و آه مانند فرستادم بیرون ... دلم برای آغوش هیرا لک زده !

romangram.com | @romangram_com