#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_134
گریم شـدت گرفت و دستش و گرفتم و گذاشتم روی دلم ، باگریه گفتم :
من _ حسش می کنی ؟ الان داره تکون می خوره ... فهمیده مادرش ناراحته
... هیرا دوروزه که داره تکون می خوره ... من این حس و دوستدارم ... می دونم
توام دوستش خواهی داشت ... حسش کن عزیزم ... خواهش می کنم !
به حرکات من خیره شده بود ... زار زدم :
من _ خــــواهش می کنم ... من این بچه رو می خوام ... حاضرم براش
هرکاری بکنم ... درسته من تشنه تر شدم ولی راه کار داره ... این بچه 3 ماهشه .
هیرا با صدای آروم تری گفت :
هیرا _ می دونی این بچه الان یک خوناشامه ؟
دستش و بیشتر فشار دادم و گفتم :
من _ مهم اینه که بچه من و توئه ... اونم می تونه زندگی و حیات داشته باشه
خدا خواسته که این هدیه رو بهمون داده عزیزم ... هیرا !
دستش و کشید و با اخم رفت توی اتاقمون !
افتادم روزمین و زار زدم ... خـــدایا ... می دونم حکمتی تواین کارته
می دونم که حتما خودت می دونی این بچه خطری نداره که حاضر شدی
هدیش بدی بهمون ... خداجونم اگه صلاحته که دل هیرا رو نرم کن !
به سختی بلند شدم ... رفتم توی آشپزخونه ... حس شام درست کردن و نداشتم
برای همین مانتوم و در آوردم و شوتش کردم روی مبل و بعد نشستم روی
صندلی میز ناهار خوری !
romangram.com | @romangram_com