#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_130
صدای اعتراض میسن و رومان بلند شد
رومان _ چرا ؟
میسن کلافه نگاهی به جولیا انداخت که داشت آرومش می کرد ...
کیسه بعدی رو خونسرد باز کردم و گفتم :
من _ مگه من فقط شماها رو گفتم ؟
ریکی سریع بلند شد و گفت :
ریکی _ اوخ راستی من یه چندوقته درگیرم ... برم به کارم برسم !
باچشای ریز نگاهش کردم ... کم کم الیزا و جیم هم از خونه داشتن می رفتن بیرون ... آریزونا و امیر هم که نبودن ! زک و سارا و نیکول و مایکل هم با لبخند
به سمت اتاقاشون حرکت کردن ... رونالد فقط سرش توگوشیش بود .
عصبانی شدم و عربده زدم :
من _ به عـــــهده همتونه فهمــــیدید ؟
لرزش توی بدن سایه به وضوح معلوم بود
سرجاهاشون ماتشون برده بود ... رونالد خندش گرفته بود و سرش و بلند نمی کرد ... کیسه خونا رو وحشیانه پرت کردم اون ور و به ساعتم نگاه کردم
صد درصد هیرا اومده ... باصدای درفهمیدم که اومده .
آدام با قیافه درهم وارد شد و سلام کرد و یه راست رفت بالا
آرمان و سهراب بلند شدن و عزم رفتن کردن
آرمان _ کاری با ما ندارید ؟
لبخند زدم و گفتم :
من _ نه برید ... ممنون
romangram.com | @romangram_com