#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_129

رونالد _ چه نقشه ای توسرته ؟

سایه باعصبانیت گفت :

سایه _ شما چقدر منفی گرایید ... باور کنید دوست دارم عضو گروهتون باشم

مثل این آرمان و سهراب !

آرمان نگاهی بهم انداخت و شونش و انداخت بالا ... ریکی اومد و کیسه خون

ها رو داد دستم و کنارم نشست و دستش و گذاشت پشت سرم روی مبل .

ریکی _ می بینم که جهنده کوچولو تسلیم شده

سایه براق شد توصورتش و گفت :

سایه _ تصمیمیه که خودم گرفتم ، زورم که نکرده بودید

کیسه رو سرش و باز کردم و گذاشتم توی دهنم و کمی مزه کردم ... وای

خدا ... هرروز تشنه تر می شدم ! به زور از دهنم جدا کردم ... سایه و آرمان و

سهراب با کنجکاوی به من نگاه می کردن ... دور لبم و پاک کردم و رو به

الیزا گفتم :

من _ این کار به عهده توئه عزیزم

لبخند دندون نمایی زد و رفت سمت سایه و کنارش نشست ... سایه باوحشت

زل زده بود الیزا ... الیزا توچشماش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه به من نگاه کرد

منتظر بهش نگاه کردم

الیزا _ مثل اینکه داره حقیقت و میگه

خندیدم ... سرم و تکون دادم و گفتم :

من _ خیلی خوب ... به طور آزمایشی بچه ها باهات کار می کنن

romangram.com | @romangram_com