#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_128
سرم و تکون دادم و گفتم :
من _ باشه
در باز شد و وارد شدیم ... خواستم در و ببندم که متوجه ماشین آرمان و سهراب
هم شدم ، پوفی کشیدم و در و بستم ... حوصله نداشتم با قدم ها ی آروم برم برای همین با سرعت رفتم داخل
من _ سلام .
سایه که جا خورده بود از حرکتم بلند شد و گفت :
سایه _ س ... سلام
سرم و تکون دادم با صدای سهراب و آرمان برگشتم نگاهشون کردم
من _ علیک سلام
نشستم رو مبل و رو کردم طرف ریکی و گفتم :
من _ ممنون میشم چند تا کیسه خون بیاری
چشاش و ریز کرد و گفت :
ریکی _ چند تا ؟
تو چشماش زل زدم ... خودش فهمید باید بیاره ، ریکی رفت و منم زل زدم
به سایه .
من _ خوب کارت رو بگو
نشست روی مبل و گفت :
سایه _ خوب عادت به مقدمه چینی ندارم ، می خوام عضو گروهتون بشم
رونالد که تازه وارد شده بود خندید و گفت :
romangram.com | @romangram_com