#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_123

در و باز کرد و داخل شدیم ... نیم نگاهی به رونالد انداختم با لبخندش

تایید کرد که چیزی نیست ... وارد خونه که شدیم اولین چیزی که توجه آدم

و جلب می کرد وسایلای قدیمی و سنتی ایتالیایی بود ... باصدای یه مرد که لحجه خیلی کمرنگی داشت برگشتم .

_ سلام ، خوش اومدید

رفتم جلو تر و گفتم :

من _ سلام ... میشا هستم .

لبخندی زد و درحالی که سعی می کرد ترس توی چشماش و قایم کنه گفت :

_ بله مگه میشه شما رو کسی نشناسه ؟ بفرمایید بنشینید .

من و رونالد نشستیم روی مبلای سلطنتی !

خدمتکارش برامون قهوه آورد و کم کم خودشم بهمون ملحق شد .

_ این خیلی عجیبه که آهمانت ، قوی ترین موجود جهان مرده باشه و شما جاش و گرفتید ... واقعا خیلی عجیب و باور نکردنیه !

خواستم حرفی بزنم که رونالد سریع گفت :

رونالد _ مارتین الان وقت این حرفا نیست ... آوردمش معاینش کنی .

لبخند زد و گفت :

مارتین _ بهتره قهوتون رو بخورید

و خودش قهوش و از روی میز برداشت ... بوی شاهپسند رو از اون فاصله هم

استشمام می کردم ... قهوش و با شاهپسند یکی کرده بود .

یکمی از قهوه رو مزه کردم و بعد باحالت کج و کوله ای گذاشتمش روی میز

حالم بد شده بود از مزه ی تلخش ... منتظر نگاهشون می کردم که یهو مارتین

از جاش بلند شد و گفت :

romangram.com | @romangram_com