#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_122


یکم پیچ خورد ... گرسنم شده بود .

زیرلب گفتم :

من _ هیرا بریم ؟

نگاهی بهم انداخت و گفت :

هیرا _ تصمیم باخودته عزیزم .

بلند شدم و گفتم :

من _ خوب دیگه زحمت و کم می کنیم ( روکردم طرف تینا که داشت با

ریما حرف می زد و ادامه دادم : ) تینا جان اون کیف من و میاری ؟

عمه باناراحتی گفت :

عمه _ چه عجله ای دارید ... می موندید دیگه .

لبخندم عمق گرفت و گفتم :

من _ ممنون عمه جون ... راستش فردا کلاس دارم .

عمه _ وا مادر مگه توهنوز دانشگاه می ری ؟

تینا کیفم و داد دستم و هیرا هم بلند شد ... کم کم همه بلند شدن .

من _ نه عزیز ... استاد شدم بابا عمه جون !

باتعجب و دهن باز همه بهم زل زدن ... موندن و جایز ندونستم و گفتم :

من _ با اجازه همگی ... ممنون توزحمت افتادید .

منظورم به سیما بود ولی نگاهش نکردم ... عمه و ریما و تینارو ب*و*سیدم

و بعد از خداحافظی راهی خونه شدیم .


romangram.com | @romangram_com