#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_121
و بعد روم و برگردوندم و دوباره مشغول شدم ... باصدای خنده سپهر سرم
و بلند کردم ... درحالی که از خنده قرمز شده بود گفت :
سپهر _ وای نگو هیرا ... بچه بودیم با میشا رفتیم خونه مادربزرگمون ، بنده خدا یه مرغ داشت و مرغه یه جوجه ... دوهفته ای قرار بود بمونیم ... نمی دونم
جوجه چش شده بود خون بالا می آورد و میشا نه گذاشت نه برداشت جوجه رو
زنده خاک کرد دوروز بعد رفتیم زدیمش کنار دیدیم فقط نوکش مونده !
و منم به تبعیت ازش بلند خندیدم و دستم و گذاشتم روسرم
من _ وای یـــادته ؟!؟
آخی راست میگه ... چه روزایی داشتیم بچگی .
با شوخی و خنده شام خوردیم و سریع من و ریما ظرفا رو شستیم ... خیلی شیطون بود یاد خودم می افتادم ... الان دیگه حس و حال ندارم وگرنه زلزله ایم برای خودم
نشسته بودیم دور هم و حرف می زدیم ... هیرا امشب انقدر حرف زد فکش سوخت ، پرتقال و از توی جا میوه ای برداشتم و مشغول پوست کندن شدم ...
با لبخند به حرفای عمه گوش می دادم که دستم و بریدم ... اوه اوه ... سریع دستم و قایم کردم
عمه _ میشا ؟ دستت و بریدی عمه ؟
هول شدم و گفتم :
من _ ن ... نه عمه
دستم و آوردم بالا و نشونش دادم .
باشک و بهت به دستم که هیچ اثر زخمی روش نبود نگاه کرد و گفت :
عمه _ اما من خودم دیدم بریدیش
خنده ای کردم و گفتم :
من _ عزیزدلم صددرصد اشتباه دیدی
و زود پرتقال و گرفتم سمت هیرا ... لبخندی زد و باتشکر ازم گرفت ... دلم
romangram.com | @romangram_com