#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_120


لبخند متینی زدم و گفتم :

من _ لطف کردید

باشنیدن صدای عمه و سیما که گفتن شام حاضره با لبخند جنی رو کشوندم

سمت میز ناهار خوری !

کنار هیرا نشستم ... اصلا حضورشم بهم آرامش می داد ... تکیه گاهم بود

این مرد ... آخ که چقدر دوستت دارم مرد من ( عــوق دیگه خیلی

عاشقه )

هیرا درحالی که با شوهر عمه حرف می زد و با لبخند جوابش و می داد برام

غذا کشید و خورشت ریخت روش و گذاشت جلوم

من _ مرسی عشقم

لبخندش پررنگ شد و باز لب باز کرد و جواب بابا رو داد ... حسابی همشون

از هیرا خوششون اومده بود ... سرم پایین بود و همزمان با غذا خوردن به

حرفای آقایون هم گوش می دادم ... سمت راستم هم تینا نشسته بود و با غذاش

بازی می کرد ... بهش اشاره کردم

من _ تینا چرا نمی خوری ؟

پوفی کشید و گفت :

تینا _ گشنم نیست .

اخم کردم و گفتم :

من _ بخور


romangram.com | @romangram_com