#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_119
شدم ... لبخند زدم و گفتم :
من _ کمک نمی خواید ؟
عمه حاله لبخندی از سر ذوق زد و گفت :
عمه _ نه عزیزم ...
جنی از خدا خواسته دستم و کشید و با لحجه بانمکش گفت :
جنی _ اوه میشا ... بیا بریم باهات حرف دارم
و من و کشید ... رفت اون ور و دور از جمع و آشپزخونه گفت :
جنی _ یه خبرایی شنیدم ... راسته که پدر آهمانت توایرانه ؟
سرم و تکون دادم و گفتم :
من _ آره ... انگار این طوریه
آهی کشید و با ترس گفت :
جنی _ oh my god ( اوه خدای من ) این اصلا اتفاق خوبی نیست ... اون
خیلی قویه ... اون قوی ترین گرگینه است تو تاریخ .
دستم و گذاشتم روشونش و گفتم :
من _ نگران نباش جنی ... باید امید داشته باشیم
با دیدن ناراحتیش سعی کردم لبخند بزنم
من _ راستی کی اومدید ایران ؟
لبخند تلخی زدو گفت :
جنی _ دیشب اومدیم ... به اصرار سپهر ... گفت بیایم ایران یه مدت به خاطر
شنیدن زنده بودن جانی .
romangram.com | @romangram_com