#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_118
چونم و خاروندم و گفتم :
من _ انگار یادت رفته من کیم ؟ مثل آدم با من حرف بزن
انگار ترسید که بالحن مودبانه تری گفت :
سایه _ خواهش می کنم ... می خواستم بگم ... اووم منم می خوام بیام توگروهتون
یکمی شک کردم ... سعی کردم از کنترل ذهنی ازطریق صداش استفاده کنم
من _ راستش و بگو چی توکلت می گذره ؟
مثل مسخ شده ها گفت :
سایه _ من دوست دارم توی گروهتون باشم ... راز های جالبی دارید
لبخندم پررنگ تر شد ...
من _ کی اجیرت کرده ؟
بازم مسخ شده گفت :
سایه _ هیچکسی ... من به انتخاب خودم می خوام بیام
انگار هیچ قصد و نیتی نداشت ... باید باهاش رو در رو صحبت کنم
من _ خیلی خوب بعدا می بینمت خداحافظ
سایه _ باشه خداحافظ
قطع کردم و متوجه بقیه شدم ... خب خداروشکر انگار خیلی درگیر حرف
زدن بودن و متوجه مکالمه من نشده بودن
سیما و عمه به آشپزخونه رفتن ... به عنوان یه خانوم بلند شدم تا برم کمک
جنی که دید بلند شدم به تبعیت از من بلند شد و دنبالم اومد ... وارد آشپزخونه
romangram.com | @romangram_com