#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_117

تعجب و نگاه خیره بابا و سیما شده بود .

به تینا نگاه کردم وگفتم :

من _ خوبی تینایی ؟

لبخند قشنگی زد و گفت :

تینا _ عالیم ... راستی امروز رونالدتون بهم زنگ زد

ابروهام پرید بالا ... جــــان ؟!؟

من _ رونالد ؟

سرش و تکون داد و گفت :

تینا _ گفت فردا باید ببینتم ... آه می دونی یه حس عجیبی دارم نسبت بهش

انگار ... انگار یه چیزی داره که می خواد بهم بگه

رفتم توی فکر ... پس رونالد تصمیم خودش رو گرفته ... گوشیم توی کیفم

به صدا دراومد ... از بقیه عذرخواهی کردم و گوشیم و از توی کیفم در آوردم

ناشناس بود شماره ... باشک جواب دادم :

من _ بله ؟

صدای آشناش توی گوشم پیچید

سایه _ سلام استاد جون

لبخند مرموزی زدم و گفتم :

من _ علیک سلام ، کاری داری ؟

خندید و گفت :

سایه _ قرار بود هم دیگه رو ببینیم یادت رفته ؟

romangram.com | @romangram_com