#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_116


من _ سلام عمه خانوم

لبخندش عمیق تر شد و گفت :

عمه _ علیک سلام عمه

و بعد بغلم کرد ... منم لبخند زدم ...

بعد از احوال پرسی و این چیزا نشستیم روی مبل ... نفهمیدم سپهر و جنی

کی اومدن ؟ ولی عمو همراهشون نبود و پیگیر هم نشدم ... بانگاهم دنبال

تینا گشتم ... نبود ... سیما خداروشکر مشغول حرف زدن با عمه بود ... هیرا

و بابا و شوهر عمه و سپهر هم باهم ... سعی کردم شنواییم و فعال کنم ولی

بالاخره صدای خنده بلند شد ... تینا و ریما ( دختر عمه حاله ) وراشا پسرش

از پله ها اومدن پایین ... لبخند زدم ... یه زمانی از همشون متنفر بودم

ولی الان دیگه نیستم ...

ریما بادیدنم جیغ کشید که هیرا گرخید ... با دو اومد سمتم و بغلم کرد

ریما _ وای خــــدا ... تو چقدر عوض شدی میشا ... عزیزم ... عزیزم

... چه قدر خانوم وخوشگل

دستم و گذاشتم پشتش و گفتم :

من _ خوش اومدی گلم ...

راشا پسر زیبا و آروم به سمتم اومد ... بدون اینکه حواسم باشه بهش دست

دادم

کم کم همه مشغول حرف زدن بودیم ... تینا کنار خودم نشسته بود که باعث


romangram.com | @romangram_com