#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_115
وقتی رسیدیم سعی کردم همه چیز و بریزم دور ... با لبخند پیاده شدم و هیرا
زنگ زد ... نگاهی به ماشین های مدل بالایی که دم خونه پارک شده بود
انداختیم
هیرا _ خبریه ؟؟
باشک گفتم :
من _ تاجایی که یادمه عمه حاله ام قرار بود بیاد
سرش و تکون داد ... عمه فقط هیرا رو توی عروسیم دیده بود ... در باتیکی
باز شد و من دستم و دور بازوی هیرا حلقه کردم ... دعا دعا می کردم امشب
سیما رو اعصابم رژه نره .
وارد خونه شدیم و موجی از انواع عطر ها و صداها باهامون برخورد کرد .
بادیدنمون همه ساکت شدن و با لبخند بلند شدن وایسادن ... وای خدای من
سپهر و جنی هم بودن ... دستم و از دور بازوی هیرا باز کردم و با لبخند
رفتم سمتشون و سلام کردم ... هیرا هم آقاوارنه و باسری پایین سلام و احوال
پرسی می کرد ... جنی موهاش و رنگ کرده بود و زیبا تر شده بود ... بغلش
کردم
من _ جنـی !
اونم محکم من و بغل کردو گفت :
جنی _ دلم برات تنگ شده بود میشای عزیز
با لبخند ازش جدا شدم و رفتم سمت بابام و باهاش روب*و*سی کردم ... بغل بابا
عمه حاله وایساده بود و با لبخند نظاره گر ما بود ... اخلاقش انگار عوض شده
romangram.com | @romangram_com