#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_12
آدام _ صبح شما بخیر ... بله ... البته شایعه کردن ...
نشستم رو صندلی و گفتم :
من _ این خاندان آهمانت نمی خوان دست از سرما بردارن
شونش و انداخت بالا وگفت :
آدام _ مهم نیست ... یعنی نباید برامون مهم باشه ... خیلی خوب من میرم ... بی تربیت یه پذیرایی هم نکردی
من _ شـات آپ شو
خندید و در باز کرد و رفت بیرون ... نفسم و فرستادم بیرون که دوباره در باز شد و آدام نمایان شد ... نیشاش و باز کرد و گفت :
آدام _ گاو !
خودکار دم دستم و به سرعت پرت کردم سمتش که زود در و بست ! رفتم توی فکر ... اگه این شایعه صحت داشته باشه چی ؟ داشته باشه ... منکه قوی ام ... یعنی قوی ترینم !ولی این و بیخیال ... این قطرات آب ... رفتم سمت در و بازش کردم هیچ اثری از اون قطره آب ها و بطری نبود ! گرفته و اخمالو به روبرو زل زدم و گفتم :
من _ منکه بلاخره پیدات می کنم
گوشیم و از تو جیبم درآوردم و شماره عشقم و گرفتم ( عـــوق جــان ؟عشقمان ناراحت شده ؟ معذرت عشقمان )
هیرا _ جــــــانم ؟ یه لحظه ... ( صداش کم شد و داد زد : ) اون وسایل و بـزار تو انــبار ... رونالد و صدا کن ... زود باش پســـــر ( دوباره صداش نزدیک شد و گفت : ) جانم ؟
من _ علیک سلام
خندید و گفت :
هیرا _ سلام خانومم ... جونم بفرمایید
خر ذوق شدم و گفتم :
من _ امروز میای دنبالم ؟ ماشین نیاوردم
هیرا _ چشم ... چشم ... من برم کار دارم عزیزم میام دنبالت
من _ باشه عشقم ... خسته نباشی
romangram.com | @romangram_com