#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_113

به سختی قهوه رو فرستادم پایین !

رونالد سریع بلند شد و گفت :

رونالد _ اومده بودم فقط بهتون سر بزنم کاری ندارید ؟

من و هیرا بلند شدیم و همزمان لبخند زدیم ... تا دم در همراهیش کردیم

بعد از رفتنش بدون اینکه به هیرا نگاه کنم خم شدم و فنجون های قهوه رو

جمع کردم و گفتم :

من _ حاضر شوبریم ...

نفسش و عصبی فرستاد بیرون ... این روزها چقدر ناراحتی بینمون زیاد شده

بود ... فنجون ها رو شستم و گذاشتم تو آب چکون ! دوباره درد بدی توی

دلم پیچید ! خم شدم و چنگ زدم به کابینت ... چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم توجه نکنم ... بلند شدم و صاف وایسادم ... عرق از سر و صورتم

می ریخت پایین ... این چه حسیه ؟ دهنم خشک شده بود .

دندونای نیشم و روی لبام حس کردم ... صدای قدم های هیرا با جوش اومدن

کتری روی گاز یکی شده بود ... عصبی گاز و خاموش کردم سریع شیر آب و

باز کردم و هرچی خون تودهنم بود ریخت بیرون ... سریع تمیزش کردم ... صدای قدم هاش دور شد ، چند تا مشت به صورتم آب پاشیدم ... اینجوری فایده نداره

خواهش خواهش خواهش ! دستم و کشیدم روی شکمم ... چقدر درد می کرد

لعنـــت به این وضعیتم ! باصدای هیرا برنگشتم و همینطور ثابت موندم

هیرا _ اتفاقی افتاده ؟

سعی کردم لبخند بزنم ، برگشتم ... لبخندم و پررنگ تر کردم و رفتم نزدیکش

توچشماش زل زدم و گفتم :

من _ چیزی نیست ... یکمی توفکرم ... هیرا ؟

romangram.com | @romangram_com