#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_108


هیرا _ میشــا ؟ یه پیرهن قشنگ برام بزار

کلافه بلند شدم و رفتم سمت کمدمون ، بازش کردم وگشتم ... امشب

عمه خانوم تشریف داشتن ... مثلا از راه دور اومدن .

پیرهن شکلاتی هیرا رو بیرون کشیدم و گذاشتم روی تخت ... شلوار

کتان کرمی رو هم درآوردم و همین طور یه کمر بند قهوه ای سوخته

کت هم که اصلا ... خوشگل می شد بقیه نگاهش می کردن غیرتی

می شدم ! حوله رو هم براش گذاشتم روی شوفاژ ... به سمت دراور رفتم

و درحالی که تو فکر بودم کرم نرم کننده رو برداشتم و یکمی به دستم زدم

در حال بهم مالیدن دستام بودم که درد بدی توی سرم پیچید !

بااین درد آشنایی داشتم ... نفوذ ذهنی ! چشام و بستم و دستم و گذاشتم

روشقیقم ... ذهنم مثل کامپیوتری شده بود که درحال جستجوی هکرش بود !

تصاویر نامعلومی تو ذهنم نقش بست ... مثل یک کلبه چوبی وسط دل جنگل

ولی از ذهنم پاک شد ... هرکی بود نتونست به ذهنم نفوذ کنه !

باعصبانیت چشمام و باز کردم و دستم و مشت کردم ... خیلی اعصابم داغون

شده بود ... لعنتــی ، مطمئنم کار جانی عوضیه .

باحرص در حالی که عصبی بودم و صدای هیرا رو مخم رژه می رفت از اتاق

زدم بیرون ... رفتم تو آشپزخونه و باحرص در یخچال و باز کردم ... هیرا

راست می گفت ذخیره خونمون تموم شده بود ! باید چیکار می کردیم ؟

یاد اون بطری بزرگی که حداقل یه هفتمون و کفاف می داد افتادم ... نه من


romangram.com | @romangram_com