#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_107

سرم و تکون دادم و گفتم :

من _ هیرا شب خونه بابامیم ...

دستش و زد روپیشونیش و گفت :

هیرا _ وای نه میشا ... من بدگرسنه ام ... این خونا کفاف دوتامون و نمیده

کلافه گفتم :

من _ چیکار کنم هیرا جان ؟ تومثلا یه اصیلی نمی تونی خودت و کنترل کنی ؟

وارد حموم شد و سرش و کرد بیرون و گفت :

هیرا _ نه در صورتی که با خون های تغذیمون شاهپسند هم می خوردیم

به این میگن رژیم خوناشامی خانوم !

و بعد با لبخند وارد حموم شد و در و بست ... البته عادت به قفل کردن نداشت

چون هی درحال دستور دادن بود ... می شناسید دیگه آقایون و الحمدالله ؟

دستم و گذاشتم روشکمم و دراز کشیدم ... به سقف زل زدم ... چه قدردلم

می خواست باذوق برای هیرا بگم که داره بابا میشه ! همیشه هرخبری رو

بهش اطلاع می دادم

از این خبر می ترسم ... شاید برای من خطر داشته باشه ، چه قدر خوب

بود الان اگه رونالد اینجا بود

بلند شدم و دوباره نشستم ؛ کلافه به همه جا نگاه کردم ... دلم یه چیزی

می خواست ... یه چیزی که بتونه من و از کلافگی نجاتم بده ... به ساعت

نگاه کردم پنج و نیم بود ... هیرا درحالی که توحموم آواز می خوند

دستور هم فرمایش می کرد

romangram.com | @romangram_com